You are currently viewing وقتی فرشته ای قلم به دست می گیرد و از زندگی خود می نویسد…

وقتی فرشته ای قلم به دست می گیرد و از زندگی خود می نویسد…

 بر می گردم به زمانی که  هنوز به دنیا نیومده بودم. زمانی که پدر و مادرم تازه با همدیگه ازدواج کرده بودند. پدر و مادرم وقتی با هم ازدواج می کنند، پدرم سفرهای خارج از کشورش خیلی بوده؛ به عنوان تفریح. کشوری نبوده که نرفته باشه. سال 73 من به دنیا میام. بچه کوچیک خانواده، کلی لوس بودم و کلی طرفدار داشتم توی خونواده… زندگی خیلی عالی ای بود، جوری بود که اگه یک شب خونه بابابزرگم نمی رفتم نگرانم می شدند و زنگ می زدند که چرا امروز نیومده؟ فرشته حالش خوبه؟

اما خوشی زندگیم زیاد دووم نیاورد، اون زندگی عالی… همش تا سال80  طول کشید؛ سال 80 ، زمانی که من 7 سالم بود، بابام حالش بد شد. بیماری های مختلف گرفت. دکتر، آزمایش، این ور اون ور، هیچ فایده ای نداشت. اون موقع من تازه می خواستم وارد مدرسه بشم و مثل تمام بچه های دیگه آزمون ورودی مدرسه رو دادم و جزء شاگردهای تیزهوش اون مدرسه انتخاب شدم. مامانم کلی پز می داد تو خانواده که دختر من تیزهوشه.

از بیماری بابام خیلی ناراحت بودم. همیشه غصه می خوردم چرا بابای من مثل بابای سوده نمی تونه منو ببره پارک، تاب بازی کنم، باهاش بازی کنم. و بالاخره… چند وقت بعد از شروع مدرسه ام… پدرم فوت کرد! هفت ساله بودم که… یتیم شدم!

 وقتی پدرم فوت کرد، من از مدرسه اخراج شدم! مامانم اومد با مربی ها، با مدیر، با ناظم صحبت کرد، دعوا کرد. فایده ای نداشت، من دیگه به اون مدرسه برنگشتم.  چند وقت بعد از مراسم پدرم کلا من و مامانم از خانوداه هم طرد شدیم! پدربزرگم به مامانم گفت ما از امروز دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم. ولی چرا؟! من نمی فهمیدم!

یه بچه 7 ساله خیلی کنجکاوه به دنیای اطرافش، به اتفاقاتی که واسش می افته. و من واسم سوال شده بود که چرا وقتی که بابام رفت، خانواده ام هم از زندگیم حذف شدند. کجان؟ آیا من اشتباهی کردم؟ مدام توی دنیای بچگی خودم فکر می کردم که من اشتباهی کردم که دیگه هیچ کس دوستم نداره. همیشه می گفتم خدایا چرا هیچ کس منو دوست نداره؟ چرا بابام که رفت، دیگه مامان بزرگم هم نیست؟ دیگه حالمو نمی پرسه هیچ کی؟ چرا دیگه هم بازی ندارم؟!

با مامانم رفتیم شهرستان و مامانم مشغول به خیاطی شد و من هم مدرسه ثبت نام کردم و درسم رو خوندم. ولی همچنان چراهای زندگیم پابرجا بودند و همون جوری که بزرگ می شدم، چراهام بیشتر و بیشتر می شدند.

 زندگی با مامانم خیلی خوب بود. درسته که به جز مامانم هیچ کس دیگه رو نداشتم، ولی مامانم جای همه رو واسم پر می کرد. اما زندگی با مامانم هم زیاد دووم نیاورد. همه اش 6 سال!

 سال 86 بود که مامانم هم مثل بابام حالش بد شد. بیماری های مختلف گرفت. از این دکتر به اون دکتر، از این آزمایشگاه به اون آزمایشگاه. اما هیچ فایده ای نداشت. و من جز غصه خوردن هیچی نداشتم. آخرین بیمارستانی که مامانم رو بستری کردیم، پزشک تشخیص داد که باید عمل بشه. شب عمل متوجه می شن که مامان من اچ آی وی مثبته. وقتی متوجه می شن، تو یه اتاق ایزوله بستریش می کنن و کلی دعواش می کنن و بدون اینکه عملش کنن ترخیصش می کنن.

با مامانم می ریم مرکز مشاوره یا کلینیک مثلثی. اونجا از مامانم آزمایش می گیرن و یک سری داروها واسش شروع می کنن. اون موقع بدن من هم ضعیف بود و پوستم هم خیلی دونه می زد و دکترها می گفتن حساسیت پوستیه. به خاطر اون دونه ها از منم آزمایش گرفتن.

 من و مامانم رفتیم خونه. اما متاسفانه درمان، خیلی دیر واسه مامان من شروع شده بود و مامانم چند ماه بیشتر دووم نیاورد و فوت کرد. با فوت مامانم، دیگه من هیچ کس رو تو این دنیا نداشتم. نه جایی داشتم، نه خونه ای داشتم، نه کسی رو داشتم. یک دختر 13 ساله، توی دنیای به این بزرگی.

بردنم بهزیستی. 3 ماه بهزیستی شهرستان بودم. بعد از 3 ماه به خاطر اون دونه ها مدیر خوابگاه اومد و منو برد آزمایش گرفت و یک هفته بعد از جواب آزمایشم یه هو رفتارها باهام تغییر کرد. ظرف غذام رو جدا کردند، نگذاشتند با بچه ها صحبت کنم، همبازی باشم و خیلی رفتارهای دیگه.

دوباره یک چرای بزرگ دیگه توی زندگی من. چرا؟ من چه فرقی با بقیه بچه ها دارم؟ چه عملی انجام دادم که الان نباید با هیچ کس صحبت کنم؟ و همه اینها توی یه بازه زمانی بود که واقعا نیاز به محبت داشتم.

 سریعا انتقالم دادند به یک خوابگاه دولتی توی خود مشهد. تو اون خوابگاه تا 2 روز اول کلا قرنطینه بودم. حتی نیومدند بپرسند تو حالت خوبه؟ اصلا غذا می خوای؟ آب می خوای؟ چیزی لازم نداری؟ من فقط تو دنیای خودم فکر می کردم که چرا دارند با من این کارو می کنند؟ مگه من چه فرقی دارم؟ هیچ کس هم جواب سوالم رو نمی داد.

 بعد از 2 روز روانشناس اون خوابگاه اومد و با پرسنل صحبت کرد و یه زندگی عادی رو واسه من توی خوابگاه درست کرد. من وارد جمع خوابگاه شدم، وارد جمع بچه ها شدم، مثل اونها زندگیم رو ادامه دادم. خوب بود.

 همراه اون خانم رفتیم دوباره مرکز مشاوره. این دفعه آزمایشی که از من گرفتند یه سری داروها هم واسه من شروع کردند، همون داروهایی که واسه مامانم شروع کرده بودند. یک سری جلسات مشاوره هم واسم گذاشتند. از نظر روانی من اصلا خوب نبودم. برای همین جلسات مشاوره زیادی واسم گذاشتند.

طی جلسات مشاوره ای که می رفتم و می اومدم متوجه شدم که خود من هم اچ آی وی مثبتم و وقتی متوجه شدم، جواب اکثر چراهامو گرفتم. بیماری مو پذیرفتم و باهاش مشکلی نداشتم. درسته سخت بود، درسته ضعیف بودم، بیماری های مختلف می گرفتم، باید دارو می خوردم ولی واسم مهم نبود، اونا رو پذیرفتم ولی با خیلی از چیزهای دیگه نتونستم کنار بیام، با خیلی از چراهام نتونستم کنار بیام. زندگیمو توی خوابگاه ادامه دادم، خوب بود.

از سال 90 تصمیم گرفتم که خودم بشم یک آموزشگر، خودم بشم یک نیرو توی این زمینه، فعالیت کنم، اطلاع رسانی کنم، آگاه سازی کنم واسه تمام افراد جامعه ام تا دیگه کودکی با اچ آی وی به دنیا نیاد، تا چراهای زندگی یک فرد اچ آی وی مثبت از زندگیش حذف شه.

مگه “اچ آی وی” یک نوع بیماری نیست؟ پس چرا منم نمی تونم بگم منم بیمارم، منم اچ آی وی دارم؟ یک فردی که سرطان داره، یک فردی که دیابت داره یا هر بیماری دیگه خیلی راحت به دوستش، خانوداه اش یا هر کس دیگه می گه من این مشکل رو دارم. اما من نمی تونم بگم اچ آی وی دارم. وقتی دکتر می رم نمی تونم بگم. چرا باید 2 ماه درد بکشم به خاطر یه جراحی کوچیک و هیچ پزشکی حاضر نشه منو جراحی کنه؟ چرا تو مقطع زمانی که من 7 سالم بود و موقع رشدم بود باید از مدرسه اخراج بشم که اون بشه یک شکست تحصیلی و من خیلی از درس عقب بمونم و الان توی این سن مجبور شم دوباره ادامه تحصیل بدم، اونم یک مقطع پایین؟

ولی ایشالا می تونم و هدفم پزشکیه. هدفم اینه که واسه پزشکی بخونم تا بتونم توی این زمینه بیشتر فعالیت کنم و کمک کنم. و از همه شما انتظار دارم، یعنی انتظار ندارم، خواستم اینه که توی بحث اطلاع سازی و آگاهی سازی کمکم کنین. دوستاتون، همکاراتون، اطرافیانتون و هرکس؛ کمک کنین که دیگه کودکی با اچ آی وی به دنیا نیاد و چراهای یک فرد اچ آی وی مثبت از زندگیش حذف شه.